النا طلاالنا طلا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

النا خوشگله کیجـــــــــــــا

1ماهگی محیا جون مبارک

  ماه اول زندگی محیا جون نی نی خاله مینا به روایت تصویر روز اول تو بیمارستان دوستان ماشاالله یادتون نره ها           سوم بهمن اولین ماهگرد تولد محیاجون بود که یه کیک کوچولو پختیتم و برای چهارمین بار رفتیم دیدن دخمری 1ماهگیت مباررررررک خوشمل خاله       امشب شام هم مهمون خاله جون و عمو احمد یه اکبر جوجه خوشمزه خوردیم انشالله که شام عروسیش و بخوریم    امیدوارم دوستای خوبی واسه هم باشید مثله منو خاله میناجون  بازم میایم با کلی عکس   ...
8 بهمن 1393

واکسن 18ماهگی +کادو این ماه

یه هفته بعد از پایان 18ماهگی یعنی سه شنبه  قبل دوتایی رفتیم درمانگاه واسه کنترل و تزریق واکسن 18ماهگی  وای خدای من تاحالا واکسن هایی که زده بودی اینقدر اذیتت نکرده بود از قبل شنیده بودم که نسبت به بقیه واکسن ها سنگین تره  تا دو سه روزی پات درد میکرد و کبود شده بود آخه چون متوجه شده بودی که واکسن چیه اصلا اجازه تزریق نمیدادی و چند نفری محکم نگهت داشتیم  که فرار نکنی واسه همین پات کبود شد و یه کوچولو هم ورم کرد.  شماکه اینقدر شیطون بودی همش یه جا دراز میکشیدی و هر وقت میخواستی از جات پاشی ازم کمک میخواستی خیلی ناراحت بودم دوباره با درمانگاه تماس گرفتم اما گفتن طبیعیه  خداروشکر بعد سه روز دیگه بهتر شد اما همچنا...
1 بهمن 1393

1ونیم سالگیت مبارک

18ماهگیت مبارک فرشته کوچولوی من   عسلکم دلم میخواست واسه1و نیم سالگیت یه جشن مفصل خانوادگی بگیرم برات که  تم بستنی رو واسه نیم سالگیت در نظر گرفته بودم اما واقعا وقتشو نداشتم و به پخت کیک کوچولو  تو منزل بسنده کردیم که طبق معمول شما نذاشتی درست و حسابی تزیینش کنم   و حسابی کیکت بی ریخت شد شرمنده تقصیر خودت بود   تو عکس پایین هم که انگاری آتیش سوزی رخ داده باشه همونقدر تزیینی هم که به اصطلاح داشت خراب شد   قربون ژست گرفتنت شم عشقم   تا اینکه امشب این کیک رو برات پخیدم      مراحل شمع فوت کنون    شب خوب و به یاد موندنی بود امیدو...
29 دی 1393

متفرقه های اواخر 17ماهگی

سلام  بهارنارنج شکوفه گیلاس عشق مامان از اواخر هفده ماهگی کلی خاطرات و عکس هست که متاسفانه باید خلاصش کنم بخاطر مشکل قبلی امیدوارم زودتر حل شه!کلی کارای جالب انجام میدی و یه عالمه شیرین زبونی که نمیدونم از کجا شروع کنم ااول از همه بگم که کلمه و جملات انگلیسی که شما قادر به ترجمه و گاهی تلفظش هستی از مرز 35تا گذشته و یه مترجم کوچولو تشریف دارین عاشق اناری و هی میری سراغ یخچال و میگی انار  ،عمه و عمو و حموم و یه سری از این کلمات راحت رو واضح تلفظ میکنی بعضی از کلمات هم مثل خرگوش رو خودت بدون اینکه بهت یاد بدیم بین حرفهامون یا شاید از تلوزیون یاد گرفتی دیروز خرگوش رو از بین عروسکها جدا کردی و و هی میگفتی : ا گو agooo  یا مثلا...
20 دی 1393

کسب رتبه دوم در جشنواره نی نی وبلاگ

سلام دخترک جذابم بالاخره امشب نتایج مسابقه اعلام شد و عکس شما رتبه دوم رو به خودش اختصاص داد پس به افتخارت    جایزه نفر دوم یه ربع سکه و تندیس اختصاصی نی نی وبلاگ که خیلی برامون ارزشمنده از مدیریت محترم نی نی وبلاگ عزیز و هیئت داوران هم کمال تشکر رو دارم همینطور از شروین جونم که تو این عکس مارو همراهی کرده  زیباییش رو دوچندان کردن    مبارکت باشه عزیزم امیدوارم همیشه تو همه مراحل زندگی موفق باشی و در جشنواره های بعدی نفر اول شی  بوسسسسس واسه همه ی دوستان ،و برای شمادخمری ...
20 دی 1393

کریسمس مبارک

میلاد پیام آور توحید صلح و مهربانی سمبل صبر و شکیبایی پیامبر اولو العظم حضرت عیسی مسیح بر تمامی موحدین جهان تهنیت باد!        امیدوارم بابانوئل به جای کادوها و اسباب بازی زیبا تقدیر زیبا برات هدیه بیاره تقدیر خوب رو الان نمیتونی حس کنی اما در آینده میفهمی بهترین آرزو رو برات داشتم      عشقم خیلی دوستت دارم و اینو بدون عاشق عکسای بابانوئلی ات هستم که دیروز رفتیم آتلیه و برات گرفتم مثل همیشه لباس و دکور کار خودم بود که البته خیلی. عجله ای شد و نشد که بیشتر روش کار کنم مثلا آبنبات عصایی که دلم غش میره براش و و مثل هربار  از عکسات و عکاسی ژست  راضیم و کمال تشکر رو از ...
9 دی 1393

یلدا به توان 2+نظری پزون خاله+ژست گرفتن دخمری

سلام نفسم دومین یلدات مبارک دونه انارم شیرین بیانم ،نقل ونباتم الان دو روزه دارم این پست رو به مرور مینویسم و بخاطر قطع و وصل شدن نت هی مطالبش عکسارو باید هر چند ثانیه ذخیره سازی کنماز اون گدشته ما امسال دو تا یلدا داشتیم آخه شب یلدا که خونه مامان شیرین بودیم اصلا به شما خوش نگذشت آخه اونجا گیر داده بودی به آجیل و چیزای خطرناک و خلاصه راضی نمیشدی مغز آجیل رو بخوری دلت میخواست پوستآشو که شور بود بزاری دهنت یه بارم بادام سنگی گذاشتی تو دهنت خیلی ترسیدم و خدا رحم کرد که چشمامو ازت برنمیداشتم. فقط باهات بازی میکردم یا میبردم تو یه اتاق دیگه اما راضی نمیشدی خلاصه از اون شب عکسی برای یلدات ندارم تا اینکه تصمیم گرفتم به یمن اول ربیع و تموم شدن ماه ...
5 دی 1393