خاطرات نیمه اول اردیبهشت
یه چندتا عکس از این روزها میزارم سعی میکنم مختصر توضیحی ضمیمه عکسها کنم
بله طبق معمول بازم پارک....
یه روز که هوا خیلی گرم بود با داداشی های عزیز که عاشقشونی
و همینطور محیا جون که اسمش صبح تا شب رو لباته
مثل همیشه با ابراز احساسات شما یه کوچولو مشکل داریم
قبل رفتن به پارک نزدیک خونمون !!! آخه این روزها قدم زنان میریم پارک وای که جه لذتی داره
حالا برات بگم از جوجه رنگی های داداش سبحان که بخاطر علاقه شدیدت هدیه اش کردن به شما و خیلی خیلی دوسشون داری االبته اصلا بهشون دست نمیزنی مثل خودم میترسی
نیگا کن چطور بالشت گذاشتی رو پات عروسکتو داری میخوابونی در حالی که بالشتک شیردهی هم بستی به دستت و آماده ای داری واسش کتاب میخونی
لذت نقاشی....
قربون خرگوشی هات مو طلا
ای خدا موهاشوووووو!!!!!!
چند شب پیش هم دوستای گلت دلناز و الناز مهمونمون بودن مثل همیشه برات هدیه آوردن و مارو شرمنده کردن
مشغول بازی با هدیه دوستات(یه ماشین لباسشویی خوشگل شبیه جغد)
عاشق اینهمه تحرک و،نشاطی که داری هستم دختر باهوشم اینهمه شادی رو در وجود هیچکی ندیدم خدا تورو فرستاده که مارو شاد کنه پس همیشه شاکرم!! ای لبخند زیبای خدا !!!