النا طلاالنا طلا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

النا خوشگله کیجـــــــــــــا

مروري بر خاطرات بارداري

1392/9/25 17:46
نویسنده : مامان مطهره
412 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرشته ي آسموني من!حالاكه شروع به نوشتن خاطره هات كردم141روز از زميني شدنت ميگذره مامان جوني ببخش كه دير شروع كردم اما قول ميدم كه از دوره بارداري تا حالا كه 4ماه و18روزته يه خلاصه اي از خاطراتت رو برات بزارم گل نازم از همون لحظات اول كه وجودت رو بايه تست بارداري بهمون نشون دادي حال دلمون رو عوض كردي يادم نميره روزي روكه روي تست يه خط كمرنگ به خط قبلي اضافه شد،سريعأ رفتم براي آزمايش خون اونقدر نشستم تا جواب رو گرفتم:بله +++مثبت+++البته چون زود رفتم واسه آزمايش جواب مثبت هم با معدل مشخص شد براي اطمينان سونو هم رفتم آخه!الهي! هنوز ضربان قلب نداشتي بازم ماماني عجول زود اقدام كرد بله گلم!شما تو دل ماماني بودي شايد قد يه كنجد؛ ولي بودي!! خلاصه كمي صبر كرديم و در91/10/11 و سونوگرافي بعدي زيباترين آهنگ زندگيم رو شنيدم؛صداي ضربان قلب يك فرشته ي كوچولو كه در دل من خونه كرده بود

3ماهه اول بارداري ماماني با كمردردهاي شديد سپري شد تو اين مدت مامي كم كم از غذاهاي فست فودي متنفر شد و رفته رفته به غذاهايي كه قبلأ دوست نداشت علاقمند شد و خوردن پاستيل براش لذت بخش! 3ماهه دوم خيلي خوب و بي دغدغه گذشت و در اولين روز ازشروعش طي يك سونوگرافي ما متوجه شديم كه يك پرنسس در راه داريم بابايي يك كتاب اسم خريد و من بعد از مطالعش اسمهاي زيادي رو يادداشت كردم بابايي هم كه هركدومو دوست نداشت دونه دونه خط زد تااينكه 4تا اسم موند:ساغر،مهرسا،آوا،النا كه بابايي و ماماني اسم النا رو به معناي روشنايي ونور به تو هديه كردند اميدوارم كه دوسش داشته باشي پرنسس الناي من در تمام طول بارداري تا زايمان مامان شيرين از ما مراقبت كرده و برامو زحمت كشيده بايد ازش متشكر باشيم! راستي جوجه ي من تا يادم نرفته بگم كه وقتي شما تو دل مامان بودي مشتو لگد بارونم ميكردي واسه كف اتاقت يه قاليچه گل بافتم كه انشا... بعدأ روش بازي كني

2تا تي تي خوشمل هم دوختم

و تشك،بالشت همراه

و تشك كريرت كه همشو با عشق تيكه دوزي كردم برات فسقل بانو

به 3ماهه سوم رسيديم شمارش معكوس رو منو بابايي با اشتياق تر از قبل ميشمرديم و منتظر بوديم 12 شب بوديم كه بگيم ديگه شده فردا و 1روز به ديدنت نزديكتر شديم تو اين 3ماه آخر مشكل تنفسي پيدا كرده بودم و اصلأ نميتونستم از بيني نفس بكشم و اينقدركه از دهن نفس ميكشيدم گلوم همش خشك بود و ميسوخت وحس چشاييم رو موقتأ از دست داده بودم ولی خب شکرخدا همه چیز به خیروخوشی گذشت و من بالاخره تورو در اغوش دارم هزاران بار شکر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)