النا طلاالنا طلا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

النا خوشگله کیجـــــــــــــا

نینای نای !!! نینای نای!!!

سلام به شیرینم ماشالله بهت! باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدی که میتونی واسم برقصی افرین به دوردونه ی باهوشم امروز صبح وقتی صبحونه میخوردم دیدم داری واسم نینای نای میکنی اول فکر کردم اتفاقی بوده اما همچنان تا همین لحظه داری به کارت ادامه میدی و دایی مهدی ازت فیلم میگیره الهی من فدات شم که اونطور سروسینتو میاری بالا دستاتو صاف میکنی و خودتو به اینطرفو اونطرف تاب میدی تازشم گاهی سرتو عکس شونه هات تکون میدی این عکسم مربوط میشه به یکی دو ساعت پیش البته اینجا دیگه از نی نای نای خبری نیست و این لباس راحتی هم که به تن داری مامان دوزه دیشب برات دوختم مبارکت باشه قندوعسل     شما و مادرشیرین  ...
16 دی 1392

اي دخترشكموووو

سلام به دخترشكموي خودم كه چندروزيه بدجوري به غذاخوردنمون عكس العمل نشون ميدي_ از اونجايي كه ديگه موقع شام و ناهار تو كريرت نميزاريمت و راروئكت جايگزين شده، رو سفره هم تسلط بيشتري داري و مياي وسط سفره و چشاي خوشگلتو گرد ميكني و لباتو غنچه كه به منم بدين بخورم! مام ديگه نميدونيم غذابخوريم يا لباتو؟؟! خلاصه هرچي كه بخوريم شمام بايد يه تست كني و خدابه دادمون برسه كه خوشت بياد ! چهارشنبه كه خونه مادرشيرين بوديم حسابي پلوقرمه سبزي نوش جان كردي و تا نوك قاشق بعدي چنان لجبازي و گريه اي ميكردي كه بياو ببين!! همون شب احساس كردم كه قرمه سبزيه شايد تشنت كرده باشه كه اولين بار نوشيدن آب رو توسط زندايي مهناز تجربه كردي! پنجشنبه شب هم كه بابايي دل و جيگر كب...
14 دی 1392

الناجون تو اين روزها...

سلام به قندو عسلم مامانی شرمنده شماست که اینقدر کم واست پست میزاره اخه واسه نوشتن هر بار باید بیایم خونه مادرشیرین اگرهم با گوشی بزارم قادر به گذاشتن عکسات نیستم دو شب پیش خونه خاله محدثه جون مراسم حلیم پزون طبق روال هرسال برپا بود وشما اولین سالی بود که حضور داشتی دلم میخواست کنار دیگهای حلیم ازت عکس بندازم اما اینقدر هوا سرد بود نشد.اما این عکسو اخر شب که همه مهمونا رفتن از شما و بابایی انداختم راستی عزیزم این لباس راحتی هم تازه برات دوختم مبارکت باشه شکرپنیر ماشالله به قدوبالات این عروسک هم فقط و فقط و فقط واسه دوردونه خودم بافیدم .امیدوارم حداقل به عنوان یادگاری قبولش کنی ...
11 دی 1392

خبرخبر !!یه پیشرفت!!

سلام شیرین عسلم خیلی خوشحالم که این خاطره شیرین رو برات ثبت میکنم یه پیشرفت چشمگیر که بعد یکی دو هفته تلاشت دیروز موفق شدی که خیلی راحت انجام بدی و به طور  پیاپی تکرارش کنی افرین گل2خمرم شما غلت میزنی کاری که اخیرا به ندرت انجام میدادی اما خیلی کم و به سختی. هربار که میزارمت روی زمین سریع غلت میزنی واحساس میکنم که با انجامش خیلی خوشحال میشی و خوشحالتر ازشما مامانی دردونه مامان وقتی موفق میشه:  گرفتن اجسام رو هم خیلی بهتر از قبل انجام میدی و فکر میکنم این روزها با انگیزه تری دیشب که خونه خاله مینا بودیم شما رو بردم حموم و خاله مینا این عکسو ازت انداخت:     حالا میخوام از خوردن غذاهای ...
5 دی 1392

اولین یلدا با الناجون

     سلام و تبریک به هندونه ی مامانی دیشب هم مثه همه ی یلداهای دیگه کلی بهمون خوش گذشت اما امسال بهترینش بود اخه یه دخمر ناز به جمع خونوادمون اضافه شده که با وجودش همه چیز بهترینه خب مام دیشب بهترترین یلدا رو با شما تجربه کردیم همگی رفتیم خونه دایی مصطفی شما و فاطمه جون هم نقل و نبات محفل ما خیلی خوب بود و خوش گذشت اما مامانی یه خورده دلگیر بود که نتونسته برنامه های یلداییشو عملی کنه و دلیلش هم چیزی نبود جز سرماخوردگی شما و هوای سرد این روزها انشالله سال بعد جبران میکنم نبات خانوم و اما یه اشتباه جبران ناپذیر : دوربین رو یادم رفته بود شارژ کنم شاید دلیل این فراموشی مامان نرسیدن به ایده هاش بود که خیلی هم تلاش ک...
2 دی 1392

مروري بر خاطرات بارداري

سلام فرشته ي آسموني من!حالاكه شروع به نوشتن خاطره هات كردم141روز از زميني شدنت ميگذره مامان جوني ببخش كه دير شروع كردم اما قول ميدم كه از دوره بارداري تا حالا كه 4ماه و18روزته يه خلاصه اي از خاطراتت رو برات بزارم گل نازم از همون لحظات اول كه وجودت رو بايه تست بارداري بهمون نشون دادي حال دلمون رو عوض كردي يادم نميره روزي روكه روي تست يه خط كمرنگ به خط قبلي اضافه شد،سريعأ رفتم براي آزمايش خون اونقدر نشستم تا جواب رو گرفتم:بله +++مثبت+++البته چون زود رفتم واسه آزمايش جواب مثبت هم با معدل مشخص شد براي اطمينان سونو هم رفتم آخه!الهي! هنوز ضربان قلب نداشتي بازم ماماني عجول زود اقدام كرد بله گلم!شما تو دل ماماني بودي شايد قد يه كنجد؛ ولي بودي!! خلاص...
25 آذر 1392

0تا5ماهگي الناجون

سلام خانم طلا ميخوام برات از روزهاي اول زندگيت بگم:در اولين آغوش تو بيمارستان متوجه شدم كه وقتي ميخندي رو لپ سمت چپ صورتت يه چاله چوچولو مي افته كه با ديدنش خيلي لذت بردم اخه احساس كردم لبخندت رو زيباتر ميكنه این هم اولین عکستتو زندگی زمینی وقتي هم كه اومديم خونه شمارو حموم كرديم متوجه يه خال لنفاوي قرمز رو گيجگاه سمت چپ سرت شدم كه با مشورت دكتر مطمئن شدم كه وجودش خداروشكر برات مشكل آفرين نيست10روز اول رو خونه مادرشيرين گذرونديم و بعد اومديم خونه خودمون و شما شدي چلچراغش حالاديگه ماشديم يه خانواده3نفره!! اوايل خوب ميخوابيدي اما كم كم خوابت كم شد و تا صبح نميخوابيدي 5_6صبح تازه تصميم ميگرفتي بخوابي زوده زود هم كه ميخوابيد3بود كه منو بابايي ك...
25 آذر 1392

5ماهگيت مبارك الناجون

سلام عشقم امروز 5ماهت پرشده و وارد ماه ششم از زندگيت ميشي خداروشكر سرماخوردگيت بهترشده اما نه اونقدري كه بشه بريم كادوي5ماهگيتو بگيريم قراربود اين ماه بابايي خودش تنهايي بره كه كاري واسش پيش اومد و نشد اما دل مامان كه طاقت نداره واسه همينم چونكه نتونستيم بريم بيرون فعلأ باكامواهايي كه تو خونه داشتم دارم واست يه خرس قهوه اي ميبافم اميدوارم كه خوب بشه و مباركت باشه اولين باره كه ميخوام عروسك ببافم حالاهرطوري هم كه شد وقتي تموم شد حتمأ عكسشو برات ميزارم گل من چون اين پست رو هم باگوشي ميزارم متأسفانه قادر به گذاشتن عكسات نيستم شرمنده عسلم از خداي مهربون ميخوام: زوده زود خوب شي نفسم آمين
24 آذر 1392

خدا بد نده عروسکم

سلام عروسک زیبای من   یکی دو روزییه سرما خوردی فدات شم میدونم خیلی بهت سخت میگذره جوجه طلایی اخه با خوردن داروهات مشکل داری منم میدونم که مزه هاشو دوس نداری واسه همینم هنوز اونقدری که باید خوب نشدی  اما امیدوارم خیلی خیلی زود حالت بهتر شه.راستی گلم میخوام ازت بخاطر ناقص گذاشتن وبلاگت عذرخواهی و کمی هم خودمو توجیح کنم چون دیر شروع به نوشتن خاطره هات کردم و اینکارو هم با گوشی انجام میدادم قادر به گذاشتن عکسهات نبودم تصمیم گرفتم نوشتن رو متوقف کنم تا وقتی که میخوام از خاطره های بارداری تا ٥ماهگیت رو با عکسات به روایت تصویر بزارم اما حالا فکر میکنم که چه روزهای شیرینی رو گذروندیم و من برات ثبت نکردم مثلا اینکه این روزها خیلی جیغ م...
22 آذر 1392